معنی میوه جام
ترکی به فارسی
شیشه، جام
تعبیر خواب
اگر جام ها در خانه ا در دیوار نشانده بود، دلیل که به عدد آن جام ها او را کنیزکان و زنان بود. اگر جام سفید یا سبز بیند، دلیل که او را زنان مصلح پارسا باشد. اگر جامهای سرخ بیند، دلیل که او را زنان معاشره مفسده است. اگر جام ها زرد بیند، دلیل که زنان او بیمار و زردگون باشند. اگر جام ها سیاه بیند، دلیل که او را زنان اندوهگین و مصیبت زده باشد. - جابر مغربی
اگر بیند جام پر آب یا گلاب فرا گرفت یا کسی بدو داد و از آن بخورد، دلیل که زن خواهد یا کنیزک خرد و او فرزندی پارسا آید که از او راحت بیند. اگر بیند آب از جام بریخت و جام بماند، دلیل که فرزندش بمیرد و مادرش بماند. اگر بیند جام بشکست و آب بریخت، دلیل برهلاک فرزند است و مادر، هردو. - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
فرهنگ عمید
ظرفی از طلا، نقره، آبگینه، یا مانند آن که با آن شراب مینوشند، پیاله، ساغر، گیلاس،
کاسه،
٣. (تصوف) دل عارف که مالامال بادۀ معرفت است،
(تصوف) عالم وجود: ساقی به نور باده برافروز جام ما / مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما ـ ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم / ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما (حافظ: ۳۸)،
قطعۀ بزرگ شیشه به اندازۀ معیّن که در کارخانه ریخته شده و هنوز آن را نبریده باشند،
آینه و شیشههای رنگی یا ساده که به در و پنجره نصب میکنند: نی درش معمور و نی سقف و نه بام/ نه در آن بهر ضیائی هیچ جام (مولوی: لغتنامه: جام)، طاقتم نیست ز هر بیخبری سنگ ملامت / که تو در سینهٴ سعدی چو چراغ از پس جامی (سعدی۲: ۵۸۸)،
٧. [قدیمی، مجاز] شراب،
٨. (زیستشناسی) مجموعۀ گلبرگهای بهکاسهپیوستۀ گل که ممکن است بههمپیوسته (مانندِ اطلسی) یا جدا از یکدیگر (مانندِ شقایق) باشد،
* جام جم: [قدیمی]
بنا بر داستانهای ایرانی، جامی که جمشید پادشاه پیشدادی داشته و نقشۀ جهان در آن نقش بوده یا همۀ جهان را در آن میدیده. در شاهنامۀ فردوسی این جام به کیخسرو نسبت داده شده و جامی بوده که صُوَر نجومی و هفت کشور بر آن نقش بوده و خاصیت عجیب و اسرارآمیز داشته که هرچه را میخواسته در آن میدیده، جام جمشید، جام جهاننما، جام جهانبین، جام جهانآرا، جام گیتینما، جام کیخسرو،
[مجاز] پیالۀ شراب،
* جام جهاننما: [قدیمی] = جامجم
* جام گیتینما: [قدیمی] = جامجم
* جام فرعونی: [قدیمی، مجاز] جام بسیار بزرگ پر از باده: ساعتی گویی به ساقی جام فرعونی بده / لحظهای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار (امیرمعزی: ۲۳۵)،
* جام کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] باده نوشیدن،
میوه
تخمدان بارورشده و رسیدۀ گل که دانهها را در بر میگیرد، بهویژه درصورتیکه دارای گوشته باشد، بار، بر، ثمر،
* میوهٴ دل: [مجاز] فرزند،
لغت نامه دهخدا
میوه. [می وَ / وِ] (اِ) بار و ثمر و هر محصولی از نباتات که از عقب گل و شکوفه برآمده و حاوی تخم می باشد. (ناظم الاطباء). ثمره. ثَمار. بار. بر. حاصل. قطف. با دادن و خوردن و چیدن صرف شود. (یادداشت مؤلف). به کسر و فتح اول هر دو آمده. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: بر هر میوه از خربزه و هندوانه و انارو انجیر و لیمو و نارنج اطلاق شود و خانه رس و نیم رس و گلوسوز و از شاخ کنده از صفات اوست و با لفظ افشاندن و خوردن و گزیدن. مستعمل. (از آنندراج). فاکه. (دهار). فکهه. (منتهی الارب) (دهار) (یادداشت مؤلف) (ترجمان القرآن). ثمره. ثمر. (منتهی الارب) (دهار) ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) (نصاب الصبیان):
پر از میوه کن خانه را تا به در
پر از دانه کن خنبه را تا به سر.
ابوشکور بلخی.
همان میوه ٔ تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
فردوسی.
از آن پیش کاین کارها شد بسیج
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت کاین سبزجای
پر ازمیوه و مردم و چارپای...
فردوسی.
توان دانست که میوه بر هرچه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار.
اسدی.
میوه ٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامه ٔ او را نه هیچ پود و نه تار است.
ناصرخسرو.
هر آن میوه که نبود طعم و بویش
نباشد باغبان در جستجویش.
ناصرخسرو.
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو.
میوه در خواب روزی است از شاه
لیک نه اندر زمان کاندرگاه.
سنائی.
میوه ٔ شاخ فریبرز فلک
هم به باغ ملک آبا دیده ام.
خاقانی.
میوه ٔ دولت منوچهر است
اخستان افسر کیان ملوک.
خاقانی.
در بوستان عهد شنیدم که میوه هاست
جستم به چند سال و گیایی نیافتم.
خاقانی.
چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید به دست.
امیرخسرو دهلوی.
همی میوه ز میوه رنگ گیرد
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد.
جامی.
ز میخوش گزکها در این انجمن
نمایان شده میوه زار چمن.
ملاطغرا (از آنندراج).
- میوه ٔ جان، کنایه از فرزند است.
- میوه ٔ دل، فرزند. (ناظم الاطباء). فرزند را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از فرزند دلبند باشد. (برهان):
کو آن شکوفه ٔ طرب و میوه ٔ دلم
اکنون که پر طلسم شکوفه ست میوه دار.
خاقانی.
قرهالعین من آن میوه ٔ دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد.
حافظ.
- || معشوق را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
- || شعر و سخن. (ناظم الاطباء). به معنی شعر و سخن نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). شعر و سخن را نیز گویند. (برهان):
ای میوه ٔ دل من، لابل دل
ای آرزوی جانم، لابل جان.
فرخی (از انجمن آرا).
- میوه ٔ عمر، کنایه از فرزند:
دریغ میوه ٔعمرم رشید کز سرپای
به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت.
خاقانی.
- امثال:
میوه از درخت بید نباید جست. (امثال و حکم دهخدا).
|| اهالی تبرستان بخصوصه امرود را میوه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). || نقل. نقل شراب. (زمخشری). مزه ٔ شراب. || حاصل. نتیجه. بهر. بهره. (یادداشت لغت نامه).
میوه ناک
میوه ناک. [می وَ / وِ] (ص مرکب) حامل میوه. باردار. (ناظم الاطباء). میوه دار. بارور: ثامر؛درخت میوه ناک. (منتهی الارب). و رجوع به میوه شود.
مترادف و متضاد زبان فارسی
بار، بر، ثمر، فاکهه، محصول، ثمره، حاصل، نتیجه
فارسی به عربی
فاکهه
گویش مازندرانی
آمرود، گلابی وحشی، درفهم
فارسی به ایتالیایی
frutta
فارسی به آلمانی
Frucht (f), Obst (n)
فرهنگ معین
(وِ) (اِ.) بار، ثمر.، ~ی دل کنایه از: فرزند است.
معادل ابجد
105